02 December, 2010

ته نشینی

قطره های باران که به زمین می خورند دیگر فرقی نمی کند که کجا باشم
کنار باغچه حیاط در حال پوزخند زدن به کرم های خاکی سرگردانی که دنبال سر پناه اند
یا کنج اتاق در حال وارسی تارعنکبوت ها و شمردن حشرات در بند
یا روی نیمکتی کنار اقیانوس آرام و تماشای مرغان دریایی متمدنی که پیتزا می خورند
...
هر کجا که باشم دیگر خیس نمی شوم
.
 در عوض سیلابی از اشک خودش را مدام به پیکرم می کوبد
بی آنکه روزنه ای برای خروج خود بیابد

01 June, 2010

خاکستری که به هوا نمی رود

 
دیوار اتاق پذیرایی ام با اتاق خوابش یکی است. با عصا را می رود اما لنگ نیست . سنگین وزن است. عینکی و بد اخم. پنج سال است می بینمش و با من حرف نمی زند. یک های و یک بای. آن هم بزور. دو ماه پیش توی راهروی آپارتمان به هم برخوردیم. هنوز اسمم را کامل نگفته بودم که دست برد زیر سینه راستش و نشانم داد که یکی از سینه هایش مصنوعی است. من کمی شوکه شدم ولی به آرامی بغلش کردم و از کنار صورت بوسیدمش . گفت هفته دیگر برای برداشتن سینه دوم به بیمارستان می رود. سرم را برگرداندم که حلقه اشک را در چشمانم نبیند. به خودم گفتم حتما باید حواسم باشد وقتی برمی گردد برایش غدا ببرم یا یک جوری بهش برسم. خداحافظی کردیم و داشتم کلید آپارتمان را در سوراخش می گرداندم که گفت:
" هی مارتا ... مادر شوهر دخترم یونانی است و یونانی ها هم عادت دارند که که زیاد یکدیگر را بغل کنند
من فاصله را ترجیح می دهم".

مات و مبهوت جلوی در ماندم.

هفته پیش آپارتمانش را تخلیه کردند. عملش موفقیت آمیز نبود. مادر شوهر یونانی دخترش را در راهرو دیدم. گفت خواسته که جسدش را بسوزانیم
.

03 April, 2010

با مغزم راه می روم


اینا کی هستن اینجا جمع شدن ؟ چقدر طول میکشه که برگردند به جایی که آمدن ؟ از کجا آمده اند؟ این کیف کیه اینجا افتاده ؟ این سالن فرودگاه با بقیه فرودگاههای دیگه ای که دیدم فرق می کنه.چقدر باید معطل بشیم ؟ این زن سیاهپوست که دراز کشیده پاهاش چقدر خو تراشه. من چرا دارم جوک می گم ؟
بیا بلندم کن از روی این صندلی لعنتی می خوام راه برم. پاهام روی این صندلی چرخدار خشک شده.
می تونم دو قدم برم. قر می زنی. وقتی بلندم می کنی قر می زنی. گفتم بهت که این طوری میشم .خودم می دونستم اینطوری میشم. دو هفته پیش که برای اولین بار رفتیم توی راه جنگلی پشت خونه بهت گفتم .خندیدی و موهای دم موشی سمت راستم رو کشیدی.
گفتی: "پیر شدی ولی دم موشی بهت میاد. اینقدر هم حرف مرگ و میر نزن".
اینجا خیلی شلوغه. منو ببر ته اون سالن. اونجا یک سوراخی هست توش سیگار میکشن.خودت دیگه نیا .
من خودم برمی گردم. به همین دختر مو بور درازه که صندلی رو برامون آورد میگم برم گردونه. ایناهاش.
سر خوردن توی این راهرو چقدر خوبه.خوب چیکار داشتی بگی هیچی نشده وقتی گوشی رو گذاشتی. چیکار داشتی بگی مامانت حالش خوبه ... بعد لبت بلرزه و چشات خیره بشه. تا یک هفته بی خبرم گذاشتید. دارم می بینمت ته سالن. روی نیمکت جلوی بوفه غذا نشستی. دو ساعت تا پرواز بعدی مونده و داری چایی ات رو تموم می کنی. من سیگار آخرم رو می کشم و به آقای پیری که در این سوراخ شیشه ای رو برام باز میکنه لبخند گشادی میزنم انگار که هیچ غمی توی دلم نیست و امروز صبح هم مادرم را توی قبر نکرده اند و اون عکسشو که دایی فرهاد ازش گرفته بود نداده اند برای چاپ. همون عکسی که من آوردم اینجا و زدمش توی اتاق ناهارخوری. 

از این راهرو تا دم در خروجی فرودگاه دو تا آسانسور باید بگیرم. بعدش هم از در ورودی یک را ه پله برقی بزرگ هست که مستقیم می خوره توی مترو. تا دم قطار های برقی که میرن به شهر.  تا اونجا هیچ مشکلی نیست.

فقط باید تمرین کنم که چطوری میشه تن 70 کیلویی ام رو از روی چرخ پرت کنم جلوی مترو. فقط همین.

یک صندلی –  تخت خالی شد. همون که اون خانم ساهپوسته روش خوابیده بود. تو برو بخواب. 




09 February, 2010

"وجدان پروانه های بید "

The lion loungeاین داستان در مسابقه انتشارات لاین لانژ لندن انتخاب و در کتاب به چاپ رسید     




 تو را که از اینجا برداشت و تا کرد می دانستم این آخرین باری ست که می بینمت.
 امروز از همان روزها بود. از همان روزهایی که چندین مغازه را سرک کشیده بود تا یکی شبیه به من را پیدا کند. از همان بعداز ظهر هایی که از خرید بر می گشت و یکراست می آمد سر وقت کمد.
شال گردن خاکستری را از گردن من بر می داشت و به گردن تو و امثال تو می انداخت و جلوی آینه خودش را نگاه می کرد.
دو سه باری ترا می پوشید و بعد مثل بقیه می بخشید.
تمام مدتی که کنار هم بودیم سعی کردم به تو بفهمانم که تو را فقط به این علت که شبیه من بودی خریده بود. برایت تعریف کرده بودم.
من در بعداظهری بارانی و فقط برای نیم ساعت پوشیده شدم. نیم ساعتی که بدترین حرفهایی را  که می توانست شنیده باشد شنید و بعد از آمدن به خانه مرا مچاله کرد و زیر بقیه لباسها انداخت. سالها مچاله و تحقیر شده ماندم و مقاومت کردم. به امید روزی که پیدایم کند و همه چیز را از یاد برده باشد.
پیدایم کرد. با دقت و وسواسی زیاد اتو شدم و دوباره آویزان شدم. فقط آویزان.
 برایم فرق می کرد. فرق می کرد که تو اینجا باشی. تو از همه بیشتر به من شبیه بودی. امیدوار بودم که بمانی تا مرا تا کند و ببخشد. دیگر طاقت دیدن هیچکس را نداشتم. از این که دائم به سراغم می آمد و فقط دست می کشید و یقه ام را بو می کرد چندشم می شد. از اینکه هر بار یکی را کنارم آویزان میکرد. از اینکه هیچوقت پوشیده نشدم. انگار بودم و نبودم.
نمی دانستم تاوان چه چیزی را پس می دهم.
 روزی که تو رفتی تار و پودم شل شد. مقاومتم را از دست دادم و گذاشتم هوای دم کرده بعد از ظهر کم کم  زیر روکش پلاستیکی نفوذ کند و از چندین جا پوسیدم.

 به پروانه های بیدی که یکی یکی به سراغم می آمدند خودم را اینطور معرفی می کردم:
- "من ژاکت پشمی خاکستری آویزانی هستم که دلیلی برای ادامه هستی ام نمی بینم" - و آنها با تمام کوری شان با تعجب به هم نگاه می کردند و هرگزعذاب وجدانی برای جویدن من نداشتند.