قطره های باران که به زمین می خورند دیگر فرقی نمی کند که کجا باشم
کنار باغچه حیاط در حال پوزخند زدن به کرم های خاکی سرگردانی که دنبال سر پناه اند
یا کنج اتاق در حال وارسی تارعنکبوت ها و شمردن حشرات در بند
یا روی نیمکتی کنار اقیانوس آرام و تماشای مرغان دریایی متمدنی که پیتزا می خورند
...
هر کجا که باشم دیگر خیس نمی شوم
.
در عوض سیلابی از اشک خودش را مدام به پیکرم می کوبد
بی آنکه روزنه ای برای خروج خود بیابد