09 February, 2010

"وجدان پروانه های بید "

The lion loungeاین داستان در مسابقه انتشارات لاین لانژ لندن انتخاب و در کتاب به چاپ رسید     




 تو را که از اینجا برداشت و تا کرد می دانستم این آخرین باری ست که می بینمت.
 امروز از همان روزها بود. از همان روزهایی که چندین مغازه را سرک کشیده بود تا یکی شبیه به من را پیدا کند. از همان بعداز ظهر هایی که از خرید بر می گشت و یکراست می آمد سر وقت کمد.
شال گردن خاکستری را از گردن من بر می داشت و به گردن تو و امثال تو می انداخت و جلوی آینه خودش را نگاه می کرد.
دو سه باری ترا می پوشید و بعد مثل بقیه می بخشید.
تمام مدتی که کنار هم بودیم سعی کردم به تو بفهمانم که تو را فقط به این علت که شبیه من بودی خریده بود. برایت تعریف کرده بودم.
من در بعداظهری بارانی و فقط برای نیم ساعت پوشیده شدم. نیم ساعتی که بدترین حرفهایی را  که می توانست شنیده باشد شنید و بعد از آمدن به خانه مرا مچاله کرد و زیر بقیه لباسها انداخت. سالها مچاله و تحقیر شده ماندم و مقاومت کردم. به امید روزی که پیدایم کند و همه چیز را از یاد برده باشد.
پیدایم کرد. با دقت و وسواسی زیاد اتو شدم و دوباره آویزان شدم. فقط آویزان.
 برایم فرق می کرد. فرق می کرد که تو اینجا باشی. تو از همه بیشتر به من شبیه بودی. امیدوار بودم که بمانی تا مرا تا کند و ببخشد. دیگر طاقت دیدن هیچکس را نداشتم. از این که دائم به سراغم می آمد و فقط دست می کشید و یقه ام را بو می کرد چندشم می شد. از اینکه هر بار یکی را کنارم آویزان میکرد. از اینکه هیچوقت پوشیده نشدم. انگار بودم و نبودم.
نمی دانستم تاوان چه چیزی را پس می دهم.
 روزی که تو رفتی تار و پودم شل شد. مقاومتم را از دست دادم و گذاشتم هوای دم کرده بعد از ظهر کم کم  زیر روکش پلاستیکی نفوذ کند و از چندین جا پوسیدم.

 به پروانه های بیدی که یکی یکی به سراغم می آمدند خودم را اینطور معرفی می کردم:
- "من ژاکت پشمی خاکستری آویزانی هستم که دلیلی برای ادامه هستی ام نمی بینم" - و آنها با تمام کوری شان با تعجب به هم نگاه می کردند و هرگزعذاب وجدانی برای جویدن من نداشتند.

3 comments:

میثم said...

سلام
تبریک می‌گم
شیرینی فراموش نشود

حسین said...

سلام میترا خانم
من به وبلاگ قبلیتون سر می زدم
نمی دونم چی شد که یهو همه چی تو اون وبلاگتون رو به سکوت رفت و گم شد
خوشحالم دوباره پیداتون کردم.
و باید عرض کنم : تبریکککککککککککککککککککککک
ایشا... نوشته هاتون به اینجا هم برسه

Hassan said...

مبارک باشه آبجی میترا... لیاقت شما بیش از ایناست؛ به والله