01 June, 2010

خاکستری که به هوا نمی رود

 
دیوار اتاق پذیرایی ام با اتاق خوابش یکی است. با عصا را می رود اما لنگ نیست . سنگین وزن است. عینکی و بد اخم. پنج سال است می بینمش و با من حرف نمی زند. یک های و یک بای. آن هم بزور. دو ماه پیش توی راهروی آپارتمان به هم برخوردیم. هنوز اسمم را کامل نگفته بودم که دست برد زیر سینه راستش و نشانم داد که یکی از سینه هایش مصنوعی است. من کمی شوکه شدم ولی به آرامی بغلش کردم و از کنار صورت بوسیدمش . گفت هفته دیگر برای برداشتن سینه دوم به بیمارستان می رود. سرم را برگرداندم که حلقه اشک را در چشمانم نبیند. به خودم گفتم حتما باید حواسم باشد وقتی برمی گردد برایش غدا ببرم یا یک جوری بهش برسم. خداحافظی کردیم و داشتم کلید آپارتمان را در سوراخش می گرداندم که گفت:
" هی مارتا ... مادر شوهر دخترم یونانی است و یونانی ها هم عادت دارند که که زیاد یکدیگر را بغل کنند
من فاصله را ترجیح می دهم".

مات و مبهوت جلوی در ماندم.

هفته پیش آپارتمانش را تخلیه کردند. عملش موفقیت آمیز نبود. مادر شوهر یونانی دخترش را در راهرو دیدم. گفت خواسته که جسدش را بسوزانیم
.

3 comments:

kimia said...

oh....

سهیل پاشازاده said...

حس تلخی داست ..

گویا در همسایگی خانه ای / تماشا می کردم

فرید said...

سلام
هنوز هم قصد نداری تازه کنی نوشته هات رو؟
تا بعد...